۱۳۸۹ شهریور ۲۴, چهارشنبه

آشفته بازار عشق


















این نوشتۀ قدیمی آشفته بازاریست از معامله دل و دین و عقل ...

سلام بر رود
سلام بر دشت
برای تو می نویسم، برای تو که از عشقم بی خبری، برای تو که در این عشق سهمی از دانستن نداری،
برای تو که بی اختیار دوستارت شدم،
از دلم بیرون راندمت،اما باز آمدی با خنده های شیرینت، با نگاه عمیقت، مهر کلامت، خلق مهربانت ...

آه...

سحرگاه بدان دم که چشمانم می گشایم، چشمان تو را در دیدگانم دارم،
آهنگ هر کاری که دارم، در ذهنم یاد تو را می پرورانم ،
با عشق تو خطوط ذهنم را آشفته می یابم،

هیچ ...

هیچ می دانی؟
می دانی آن زمانی از تو خبر ندارم...
یا زمانی که به گفته هایم، پاسخی از تو ندارم...
چه بد روزگاریست بی تو بودن،

آرزو داشتم :
آبی گوارا بودم، تا با نوشیدنم بر من بوسه می زدی و من فنا می شدم،
افسوس که خاک هم نیستم، تا بار قدم هایت را بر دوشم حس کنم.

آه ...

گاهی در تنهاییم نامت را فریاد می زنم...
اما آیا چون منی، شایستگی نگاهت را دارد؟
من دوستت دارم، حتی اگر در کنارت نباشم، حتی اگر دمی به نگاهم ننشینی،
در خواب و بیداری رویایت را پیش چشمانم دارم،
کابوس مینامم، آن رویایی را که تو در آن نور نگاهم نباشی،
گاهی که می پندارم به تودست نخواهم یافت، طعم خون در سینه ام جاری می شود،

به هزاران امید این قلم در دست گرفتم، تا شاید آرام گیرد دلم
ای کاش بخوانی این راز تغیانگر را که سینه ام بیرون جهیده، ای کاش بخوانی وبدانی،

خدا حافظت باشد، خدا دوستانم را حفظ کند، ای کاش خدا مرا ببخشد.


1388.07.10
تصویر: Allpic.ir

سالار