۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

قاصدک آوازه خان

در دل نگاه شب نگاهی آمد نزدیک،
صدایش آشنا،
بویش دلربا،

آری ...
رقصان قاصدکیست،
می خواند آواز،
می نوازد صدای سکوت هوار،
گویا نوایش می خواندم،
می خواندم به شیرین روزگار،


کاش ...
کاش زبانش می دانستم،
برایش می خواندم،
می خواندم از سرخی گلهای دشت،
می خواندم از لطافت باران بهار،
از لبخند شیرین ساقۀ تاک،

تا بداند ...
بداند می ستایم صدایش را،
می دانم قدر نگاهش را،

گرچه خود می دانست.
...
او آوازه خوان، رقص کنان رفــــــــــت
و من هیچ نخواندم.

1388.12.20

سالار