۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

بانوی مهر























دل از درد، فریاد
نور از همه رنگ برتاب
ابر از خیز و آب از فرود
دل از تنهایی در سکوت
در آواری از غروب
...
باد ناگهان جاری می شود، خالی می شود
نور، ارغوان می دمد،راه می رود
رها بانویی با تاجی از شور
در وقار و شکوه، با دستانی از عبور
دهد، هدیۀ مهر...
او ارغوان بود در باد نور
وزید و مهر نهاد و رفت ...

1389.08.23
تصویر: سارا صیدافکن

سالار

۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه

مناجات

ابر من، بال من، ای خــدای من
از لب موسی بشنو این راز من

ای سرو سهی، ای باغ من
ای ساقی و آفـــــــــــاق من

توشه من، راز من، ناله ناساز من
از ره تو، کـــــی نرفتـــــه راه من

بی تو هوار، بی صداست، یار من
بی تو ظلمت ظلم اسـت نـــــور من

بین آرام لب و فریاد نگاه من
بگشا به سرّی بسته، راه من

ای بر دلم شـاه من
ای جـان جانان من

1389.08.13

سالار

۱۳۸۹ مهر ۲۰, سه‌شنبه

ببار


















یک یادگار قدیمی ...

ببار بر من
ای زیباترین جلوهء نزول
من تنهای تنها به انتظار نشستم

...

بر دل من صدفیست
خالی

امّا

در این دل خالی، میدانم
میدانم، من اگر تنهای تنها ، ... هنوز تو در کنارم هستی
به گرمی

کاش بر من بباری، من بر احساست دلشادم

من تنهای تنها به انتظار نشستم

1388.02.14
تصویر: Photo.net

سالار

۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

مناجات

دلم لرزان،
باد و باران،

روحم رقصان،
آزاده به سامان،

دیده روان،
همچو جوی خروشان،
از چشمه جوشان،

دل نلرزان،
روی نگردان،
بمان شادان و روان،
گشاده از کیان،
رها از زمان،
آسمان خوانم به میدان،
باشم یار یاران،

من آن آزاده جان.

ای جان جانان

1389.07.09

سالار

۱۳۸۹ شهریور ۲۴, چهارشنبه

آشفته بازار عشق


















این نوشتۀ قدیمی آشفته بازاریست از معامله دل و دین و عقل ...

سلام بر رود
سلام بر دشت
برای تو می نویسم، برای تو که از عشقم بی خبری، برای تو که در این عشق سهمی از دانستن نداری،
برای تو که بی اختیار دوستارت شدم،
از دلم بیرون راندمت،اما باز آمدی با خنده های شیرینت، با نگاه عمیقت، مهر کلامت، خلق مهربانت ...

آه...

سحرگاه بدان دم که چشمانم می گشایم، چشمان تو را در دیدگانم دارم،
آهنگ هر کاری که دارم، در ذهنم یاد تو را می پرورانم ،
با عشق تو خطوط ذهنم را آشفته می یابم،

هیچ ...

هیچ می دانی؟
می دانی آن زمانی از تو خبر ندارم...
یا زمانی که به گفته هایم، پاسخی از تو ندارم...
چه بد روزگاریست بی تو بودن،

آرزو داشتم :
آبی گوارا بودم، تا با نوشیدنم بر من بوسه می زدی و من فنا می شدم،
افسوس که خاک هم نیستم، تا بار قدم هایت را بر دوشم حس کنم.

آه ...

گاهی در تنهاییم نامت را فریاد می زنم...
اما آیا چون منی، شایستگی نگاهت را دارد؟
من دوستت دارم، حتی اگر در کنارت نباشم، حتی اگر دمی به نگاهم ننشینی،
در خواب و بیداری رویایت را پیش چشمانم دارم،
کابوس مینامم، آن رویایی را که تو در آن نور نگاهم نباشی،
گاهی که می پندارم به تودست نخواهم یافت، طعم خون در سینه ام جاری می شود،

به هزاران امید این قلم در دست گرفتم، تا شاید آرام گیرد دلم
ای کاش بخوانی این راز تغیانگر را که سینه ام بیرون جهیده، ای کاش بخوانی وبدانی،

خدا حافظت باشد، خدا دوستانم را حفظ کند، ای کاش خدا مرا ببخشد.


1388.07.10
تصویر: Allpic.ir

سالار

۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

چرندها

آه...
در خود پیچیدن از شمار هر سخن به نوای دل و عقل
در نوایی از گذشته سیر گمشدگی را یافتن و برای نهانیش بادۀ نو سر کشیدن
از کنار صدا گذشتن و صدایی دیگر را تعنۀ ناکوک زدن و برای سازی دستمال حریر کشیدن
نوای نور را شیرین نواختن و دل از باده سرودن
که به هنگامۀ خرد ورزی صدای ساز نشنودن و از سر مهر سخن نسرودن
از بهر خویش نسرودن و ننواختن و پری از بهر بالی نکشیدن و به نور خیره ماندن
تا باشد مهری و نوری و نوایی برای آنی که ننمایاند آبی از بحر جایی بر سر جانی از برای شکوهی در ریختن و جاری شدن در وجود سازی که کوک نیست،
... نیست.

1389.06.04

سالار

۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

یادی و گفتاری

از سر یاری، یاری، به دیاری دلگشا
برایم از قصۀ سر گوشودۀ عشق خواند،
نا گوشوده نامه ای، نا خوانده خوانده ای،
به تبسّمی سروده از دل
بر او براندم از لب:
ما بندگان سخت سوخته
به گناه عشق نشوئیم جان،
که عشق برایمان نامۀ قـــوت ننوشت،
بشنود سخن،
امّا ...
سخن ز من، نامی از نامه برایش نسرود.

1389.04.19

سالار

۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

درخت

دانستم
دانستم، دانستن، دانایی را سود ندارد،
دانستم درختان را نور نیاز است و ماه را مهر
دانستم قاصدک نمی داند که می داند، اما می رساند صبر
دانستم همین را
که
درخت می خواهد نور،
که
یار می خواهد یار،
و نمی دانم چرا
عالم نادان از ان کنج باغ، هنوز می خواند هـــوو...
و هــــــــوو...
و کــــــو آن هـــــــو!!!
آن شمعان خاموش کجایند که بخوانند؛ نـــــور، نــــور، نــور...
رشد می کنم، رشد می، می ...
امّا
این طاق کهنۀ حفر زمان نمی گیرد نور
{ومن درخت}
نه رشدی از پس نوری
نه لطفی از سویی
نه از گل یار بویی
نه به سرد سخن هـــویی
و نه آبی از پس دلشاد رویی
...
و من درخت

1389.04.05

سالار

۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

کاما

سه جماعتی
به سه جای جان
بر سر سه چیز
با هم سر جور داشتند،
و آن سه بدین سانند،
چرا! ،
چرا چرا!
و
چرا که نه!

1389.03.06

سالار

۱۳۸۹ فروردین ۱۲, پنجشنبه

لالایی

به مانند کورسویان
کیسۀ تاریکم را می جنبانم،
تا ...
تا شاید
در آن نور امیدی پیدا شود،
غافل آن که ماهها در آن دخمه پوسیدم
و پـاهـای نـــــــــور،
اندرونش را نپایید.
...
می دانم، می دانی که می دانم در اشتباهم،
زیرا
هنوز لبخند شیرینت را به یاد دارم،
هنوز جای بوسه ات را بر پیشانی ام حس میکنم.

1389.01.06

سالار

۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

قاصدک آوازه خان

در دل نگاه شب نگاهی آمد نزدیک،
صدایش آشنا،
بویش دلربا،

آری ...
رقصان قاصدکیست،
می خواند آواز،
می نوازد صدای سکوت هوار،
گویا نوایش می خواندم،
می خواندم به شیرین روزگار،


کاش ...
کاش زبانش می دانستم،
برایش می خواندم،
می خواندم از سرخی گلهای دشت،
می خواندم از لطافت باران بهار،
از لبخند شیرین ساقۀ تاک،

تا بداند ...
بداند می ستایم صدایش را،
می دانم قدر نگاهش را،

گرچه خود می دانست.
...
او آوازه خوان، رقص کنان رفــــــــــت
و من هیچ نخواندم.

1388.12.20

سالار

۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

عشق

کسی راست انگار عشقم نیافتم،

عشقم را به باد سپردم، تا برآوَرَدَش سوی صبر،

بــــــــــاد عاشقش شد،

عشق، او را ترک گفت،

بر خاک فرو نشست،

در پناه جویی،

آب عاشقش شد، سر برآورد،

تـــــــا در برش گیرد،

خاک بر او پناه داد،

عشقم بر دل خـــــــــاک نشست،

ریشه دمانــــــد، قامت انداخت

سوی آسمان،

سوی ابر،

ســـــــوی جان،

...

ریشه در آب دماند،

برگ به رقص باد داد.


1388.11.26


سالار

۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه

لبخند
















به تنهایی لبخند بزن
...
شاید این برگ پژمرده بیافتد،

به تنهایی لبخند بزن

شاید ببارد بارانی و بدمد بادی
تا بنوازند بر روح سبز برگ، لبخندی،

باز لبخند بزن

گاهی ...

گاهی ستاره ها بی فروغ می شوند،
و گاهی روح پژمردگان گرم.

لبخند بزن.

1388.07.03
تصویر: photo.net

سالار

۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

انتظار

امروز، عدّه ای در گوشه ای از جمع خویش، اندکی بال زدند،
روی شادی گرفت، آن کنج دخمه-چاه دود آلود.

گل یا پوچ؟

آیا عالم همان پوچ است!
با آن گلیست که به گلبرگهای نو می اندیشد
تا نوازش بالهای بلبل را بوسه زند!

...

امروز هوس بال زدن کرده ام،
زیرا، ...
هر خط بر آن ورق تازه کهنه شدۀ داخل صندوقچۀ فردایم، شوق فرداییست که در انتظار عبور من است.

... افسوس که چندیست رویاهایم مسدود است.

1388.11.11

سالار

۱۳۸۸ بهمن ۴, یکشنبه

حلقه























پیش از سرودن، تقدیری هست که به انتظار است،
امّا هر کس شعر خود را خواهد سرود.

1388.07.03
تصویر: photo.net

سالار

۱۳۸۸ دی ۲۷, یکشنبه

هست

سحرگاهان
بی دعا،
بی صدا،
بی درود،
بی فروغ،
بی دروغ،

خسته و تنها
باید بمانم،
بدانم،
و باید برانم،
این مسیر تنهایی را
در سکوت شبانه روز،

صد شکر و افسوس که
این قصه تکرار دارد، تکرار.....

امّا
دانستن این که...
هنوز،
نور می شکافد،
آب جاریست و ...
و بلبل هست به پیمانۀ شهد مست،
التیامم می دهد.

چون صدایی هست درونم،
آهسته می خواند، آهسته ... :
من اگر تنهای تنها، باز خدا هست.

هست.

1388.10.27

سالار

۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه

به نام تنها سلام


روزی عزیزترین ها کلمات را چنین راند:
"دوست دارم از همین دور دورها نگاه کنم به دنیا، که فکر کنم تنها نیستم، می تونم نباشم
نزدیکتر که می شم، دیگه نمی تونم خودم رو گول بزنم - یک روز شاید"

سلام بر خاطرم آمد:

_ به نام تنها سلام _

تنها در گوشه ای
تنهاترین تنها
من،

در آرزوی فاصله،
دوری،

رفتم به نزد دوری
هر روز دورتر
دورتر،

اما
با خود چنین راندم:
جور دیگر باید بود
باید بود،

نزدیکتر شدم،
صدایی هست
باز
نزدیکتر شدم،
پویشی هست
باز
نزدیکتر شدم،
کسی هست
دست بر شانه اش گذاشتم
رو به من شد
نامیدمش: سلام
نامید مرا: سلام

دیگر تنها نبودم.


نامم سلام بود
نانم سلام بود
نایم سلام بود

سلام
نامه عشقم بود
علّه شربم بود
صحنه نابم،
یاریارم بود

سلام تنها یار من بود،
سلام تنها بود من بود.

1388.10.01

سالار

۱۳۸۸ دی ۱۶, چهارشنبه

آه . آتش

صدایی خواند مرا بر من:
کز برای چیست اندوهت،
پاسخم آمد: دردم آنست که نیست،
...
گفت علاجش آتش است.
آمد آهی، بی عنان از اختیار،
سوزی بر گاه شد،
سوخت جانم برسان سنگان ستم.

آه، ...
دانایم بدان،
آری،
سرو آزادیم سوخت در آتش عشق،

بار، ...
آهی از سوزم کشیدم.

1388.10.08

سالار

۱۳۸۸ دی ۱۱, جمعه

یافته ام یاری

یافته ام یاری، حلقه ای
من امروز یاری دارم به همراهیم، که تا کنون برایم رنگی نداشت،
دوستی با صداقتی وصف ناپذیر، با سکوتی چنان ژرف که من را به من می برد،
امروز با دوستی آشنا یم که، که ...
هرگاه بر آن در نظرم، تصویری از من در من است، برایم یگانه و بی ادّعاست و در هر آن توانا،
برایش دلی دارم پر غبار، امّا این خانه خواهم تکاند، تا شود پدیدار رویش بر خانه ام،

اکنون، برایش، به یادش، بر انگشت دارم نشانش،
صاف و صیقلی، امّا نه به میزان صداقتش،

ساکت و ژرف، امّا نه به عمق درکش،

بی ادّعا، امّا نه به میزان یاریش،

او مثالیست از بهترین دوستان، تا یاد بدارم که دارم یاری به تنهایی و زیبایی او،

هر زمان به شور برایش می رانم سخن، پاسخ از پیش خوانده ام،
می گوید تو میدانی و من میدانم،

هر زمان که به همدردی فرا می خوانمش،
می گوید تو دردی نداری و من نیز،

هر زمان ازتنهایی صدایش میزنم،
می گوید تو تنها نیستی و من نیز،
...
چرا که من خدایم،
و این تنها دارائی من است.

1388.07.12

سالار