۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

قاصدک آوازه خان

در دل نگاه شب نگاهی آمد نزدیک،
صدایش آشنا،
بویش دلربا،

آری ...
رقصان قاصدکیست،
می خواند آواز،
می نوازد صدای سکوت هوار،
گویا نوایش می خواندم،
می خواندم به شیرین روزگار،


کاش ...
کاش زبانش می دانستم،
برایش می خواندم،
می خواندم از سرخی گلهای دشت،
می خواندم از لطافت باران بهار،
از لبخند شیرین ساقۀ تاک،

تا بداند ...
بداند می ستایم صدایش را،
می دانم قدر نگاهش را،

گرچه خود می دانست.
...
او آوازه خوان، رقص کنان رفــــــــــت
و من هیچ نخواندم.

1388.12.20

سالار

۴ نظر:

  1. شاید روزی زبان قاصدک را یاد بگیریم، آنگاه احتمالا سکوت می کنیم و تنها می رویم، بدون هر گونه مکث و حرفی

    پاسخحذف
  2. زیباییش به همین رهاییش نیست؟؟ اینکه هرگز با هیچ کس نمی ماند؟همیشه میگذرد، تو می مانی و خاطراتش...

    پاسخحذف
  3. قاصدک
    سکوت
    آرامش
    غم
    شادی
    آرزو
    قفل
    پایان...
    قاصدک با سکوت خویش
    آرامشی وصف ناشدنی در من نهاد
    ولی غم دوری بزرگ و بیشتری کاشت
    در دل پر شادی من
    آرزویم همه اش با او بودن
    تا که روزی بکشاید قفل را...
    ولی پایان....

    پاسخحذف