صدایی خواند مرا بر من:
کز برای چیست اندوهت،
پاسخم آمد: دردم آنست که نیست،
...
گفت علاجش آتش است.
آمد آهی، بی عنان از اختیار،
سوزی بر گاه شد،
سوخت جانم برسان سنگان ستم.
آه، ...
دانایم بدان،
آری،
سرو آزادیم سوخت در آتش عشق،
بار، ...
آهی از سوزم کشیدم.
1388.10.08
سالار
کز برای چیست اندوهت،
پاسخم آمد: دردم آنست که نیست،
...
گفت علاجش آتش است.
آمد آهی، بی عنان از اختیار،
سوزی بر گاه شد،
سوخت جانم برسان سنگان ستم.
آه، ...
دانایم بدان،
آری،
سرو آزادیم سوخت در آتش عشق،
بار، ...
آهی از سوزم کشیدم.
1388.10.08
سالار
آن صدایی که تو را خواند؟!!!
پاسخحذفعشق بود
عشق از دامان تو خبر داشت
و تو از بی خبر از نگاه معشوق
که چگونه تو را به کام آتش کشید
و تو سوختی و سوختی و سوختی
می دیدی آنچه باید نمی دیدی
نمی دیدی آتشی که در جانت فتاد
می شنفتی همه سخن ولی
در پی یک سخن می دویدی
همه جا عشق بود و هوس نبود
عشق تو خدایی بود و نفس بود
معشوق که از راز دل تو بی خبر است
در پی عشق بازی و دلربایی خویش است
آقا سهراب
محمد سهرابلو